
رمان حاضر روایتی است از تعقیب جنایتکاران فراری حزب نازی پس از پایان جنگ جهانی دوم. نویسنده در این اثر، سعی دارد که از زبان قهرمان داستان خود، به جامعه یادآوری کند که احتمال پیدایش دوبارهی نازیسم و هیتلری دیگر وجود دارد، بنابراین باید با زنده نگه داشتن آن خاطرات برای نسلهای جدیدی که جنگ جهانی دوم را به چشم ندیدهاند، کاری کرد که جوانان، تحت تاثیر شعارهای نئونازیها قرار نگیرند و زمینهی جنگ خانمانسوز دیگری در جهان به وجود نیاید.
تعقیب جنایتکاران فراری حزب نازی پس از پایان جنگ جهانی دوم، تم اصلی داستانهای زیادی را تشکیل داده است، اما آنچه نوشته لوین را از سایر آثاری که در این زمینه نوشته شده است متمایز می کند، نتیجه گیری تکان دهنده آن است که به زیبایی نشان می دهد ماهیت جنایتکاران اعم از نازی و صهیونیست یکسان است و در موقعیت های مشابه، واکنشهای مشابه از خود نشان می دهند.
مضمون اصلی رمان، همان دورن مایه همیشگی آثار لوین، چیرگی شر بر خیر است؛ "شر"ی که با موقعیت گُنگ و دوپهلوی پایان رمان بر عالمگیر شدن آن تأکید میشود. بچه های برزیلی مثل بچه رُزمری جزو آن دسته از آثار لوین است که در آن عوامل و عناصر "شر" در قالب یک "تشکل" تجلی مییابند. نئو نازی هایِ "بچه های برزیلی" همان کارکرد جمع شیطان پرستانِ "بچه رُزمری" را دارند. (در آثار دیگر لوین مثل بوسهای پیش از مرگ، اسلیور و دام مرگ "شر" در وجود یک فرد متبلور میشود.)
شخصیت های اصلی داستان:

• یاکوف لیبرمن: یک یهودی اتریشی و شکارچی نازی ها که که زندگیاش را وقف شناسائی جنایتکارانِ جنگیِ نازی و به دادگاه کشاندن آنان کرده است. او مسئول یک دفتر در وین است که کارش ثبت و مستند کردن جنایات علیه بشریت در واقعه هولوکاست است. او موفق شده بسیاری از جنایتکاران نازی را دستگیر کرده و به پای میز محاکمه بکشاند.
شخصیت لیبرمن در این رمان دقیقا در نقطه مقابل شخصیت کلیشه ای شکارچی هایِ نازیِ جوان که در بسیاری از فیلمهای جنگی ظاهر شده اند، قرار دارد. او یک مرد تقریبا مسن است که از سلامتی مناسبی برخوردار نیست. همسرش نیز چندین سال قبل از دنیا رفته بنابراین زندگیِ شخصی اش هم آنچنان که باید روبراه نیست. حتی در کارش نیز همه چیز به هم ریخته است. او مجبور شده به خاطر مشکلات مالی به یک دفتر کوچکتر نقل مکان کند؛ که حتی گنجایش پرونده های او را هم ندارد. از طرفی مردم هم دیگر علاقه ای به دستگیری افسرها و فرماندهان اس اسِ نازی ندارند، چون تقریبا 25 سال از پایان جنگ جهانی دوم می گذرد و تمام جنایات آنان به فراموشی سپرده شده است.
شخصیت یاکوف لیبرمن براساس شخصیتِ واقعیِ سیمون ویزنتال، شکارچیِ نازیِ اهل اتریش است.
تولد و خانواده:
یوزف منگله در تاریخ 16 مارس 1911 در یک خانواده سرشناس آلمانی در شهر گونزبورگ در ایالت باواریا متولد شد. پدرش کارل و مادرش والبورگا نام داشتند. یوزف بزرگترین فرزند خانواده بود و 2 برادر کوچکتر به نامهای کارل و آلوئیس نیز داشت. کارل پدر یوزف دارای یک کارخانه به نام "کارخانه منگله و پسران" بود که به تولید ماشین آلات صنعتی تولید کشاورزی و آسیاب صنعتی میپرداخت.
تحصیلات و ازدواج:
در سال 1935 یوزف منگله موفق به دریافت بورس دکترا از دانشکده انسان شناسی دانشگاه مونیخ شد. منگله در ژانویه 1937 در موسسه تحقیقاتی زیست شناسی وراثت و بهداشت نژادی در فرانکفورت به عنوان دستیار دکتر اوتمار فرایهر فون ورشوئر که یکی از محققین برجسته آلمانی در خصوص علم وراثت و به خصوص تحقیقات در خصوص دوقلوهای همسان بود، منصوب شد. علاوه بر دکتر اوتمار، منگله زیر نظر تئودور مولیسون و اوژن فیشر که به مطالعه و انجام آزمایشات پزشکی در میان قبایل هرور در نامیبیا نیز مشغول شد. در تاریخ 28 جولای 1939 منگله با ایرن شونبین که در زمان تحصیل در دانشگاه لایپزیگ با او آشنا شده بود ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یک فرزند پسر به نام رولف بود که در 11 مارس 1941 متولد شد.
عضویت در جزب نازی:
در سال 1937 منگله به عضویت حزب نازی درآمد و در سال 1938 موفق به دریافت مدرک دکترا خود شد و در همان سال نیز به عضویت اس اس درآمد. منگله در سال 1940 به خدمت سربازی رفت و سپس داوطلب انجام خدمات پزشکی در وافن اس اس گردید. در تاریخ 22 ژوئن 1941 آدولف هیتلر دستور حمله به اتحاد شوروی را صادر نمود و در ماه بعد یوزف منگله به دلیل شجاعت در جبهه اکرائین موفق به دریافت نشان صلیب آهن درجه یک گردید. در ژانویه 1942 و زمانیکه او در لشگر وایکینگ اس اس خدمت می کرد موفق شد 2 سرباز آلمانی را در پشت خطوط ارتش سرخ از یک تانک مشتعل خارج نماید و به همین دلیل به دریافت صلیب آهن درجه یک مفتخر شد. اندکی بعد او در جبهه زخمی شد و از آنجائی که به دلیل این جراحت از رزم معاف شده بود به اداره نژاد و تجدید سکونت در برلین اعزام گردید و در آنجا به کار مشغول شد. منگله در این زمان مجددا شروع به همکاری با دکتر ورشوئر نمود که در برلین در انستیتو تحقیقاتی قیصر ویلهلم دوم در زمینه انسان شناسی و ژنتیک انسانی و علم اصلاح ژنتیک مشغول به کار بود.
خدمت در اردوگاه آشوویتس:
در آوریل 1943 منگله به درجه سروانی ارتقا یافت و اندکی بعد مامور به خدمت در اردوگاه آشوویتس گردید. اردوگاه مشهور آشویتس در ۲۸۰ کیلومتری جنوب ورشویِ لهستان، جایی است که در آن هزاران یهودی در طی جنگ جهانی در اتاقهای گاز کشته شدند. منگله در ماه می 1943 به جای یک دکتر دیگر که در اردوگاه بیرکنائو خدمت می کرد و بیمار شده بود منصوب شد (اردوگاه بیرکنائو در جوار اردوگاه آشوویتس ساخته شده بود). در 24 ماه می 1943 منگله به عنوان افسر پزشک اردوگاه کولی ها در اردوگاه های بیرکنائو و آشوویتس منصوب شد. در آگوست 1944 این اردوگاه برچیده شد و تمام ساکنان آن با گاز کشته شدند. منگله سپس به ریاست افسران پزشک در درمانگاه اصلی بیرکنائو منصوب شد، اما هرگز بر خلاف تصور به ریاست افسران پزشک آشوویتس منصوب نگردید و فرمانده ارشد او یک افسر اس اس به نام ادوارد ویرتس بود.
او در طول 21 ماهی که در اردوگاه آشوویتس خدمت نمود توسط ساکنان اردوگاه با لقب فرشته سفید خوانده می شد، زیرا وقتی در روی پله های اداره خود قرار می گرفت و به انتخاب و نظارت و بیرون کشیدن افراد منتخب خود از میان افراد تازه وارد می پرداخت، کت سفیدی می پوشید. منگله شیوه برخورد با افراد تازه وارد را تغییر داد و به همراه دیگر پزشکان اردوگاه آشوویتس به محض ورود افراد تازه وارد با آنان مواجه می شد. در این اولین نگاه او و پزشکان دیگر تشخیص می دادند که چه کسانی باید برای کار اجباری نگه داشته شوند و چه کسانی باید بلافاصله به اتاق های گاز اعزام شوند. او در این زمان شروع به جستجوی دوقلوهای همسان برای آزمایشات خود می کرد و به محض ورود افراد تازه وارد اعلام می کرد: «دوقلوها بیرون! دوقلوها یک قدم جلو!» براساس اظهارات یکی از دستیارانش منگله با این جملات چنان نیروی زیادی می گرفت که من فکر می کردم او دیوانه است. او یک صف از کودکان در بلوکی که مختص کودکان بود تشکیل می داد و آنان را به اتاق های گاز هدایت می کرد. یکی از نجات یافتگان می گوید او در این زمان می گفت: «من قدرت هستم.»
زمانی که به او گزارش شد در یکی از بلوک ها شپش دیده شده است، منگله دستور داد تا تمام 750 زنی را که در خوابگاه های این بلوک نگهداری می شدند را با گاز کشتند.
آزمایشات انسانی:
دکتر یوزف منگله از زندانیان اردوگاه آشوویتس برای ادامه مطالعات خود در زمینه وراثت استفاده می کرد. به این گونه اعمال آزمایشات انسانی گفته می شود. آنچه بیش از همه برای او جالب بود دوقلوهای همسان بود که به محض ورود زندانیان تازه انتخاب شده و در خوابگاه های ویژه اسکان داده می شدند. او دو یهودی به نامهای دکتر برتولد اپستین که متخصص طب اطفال بود و میکولوس نیژلی که یک پاتولوژیست مجارستانی بود را به عنوان دستیاران خود انتخاب نمود.
دکتر اپستین به منگله پیشنهاد کرد که اقدام به مطالعه بیماری سرطان دهان که به خصوص در میان کودکان اردوگاه شیوع یافته بود نمایند. در حالی که علت بیماری سرطان دهان نامعلوم بود، مشخص شده بود که سوتغذیه و ضعف سیستم دفاعی بدن نتیجه این بیماری می باشد. بیماریهای دیگری مانند سرخک و سل نیز به سرعت گسترش یافت.
یکی از آزمایشات دکتر یوزف منگله تغییر رنگ چشم به وسیله تزریق مواد شیمیائی به درون چشم کودکان، قطع اعضای مختلف آنان و جراحی های دیگر بود. یکی از شاهدان عینی به نام رنا گیلیزن به ذکر جزئیات آزمایشات منگله در اکتبر 1943 بر روی زندانیان زن میپردازد. منگله بر روی دخترانی که انتخاب نموده بود اقدام به انجام آزمایشاتی در خصوص عقیم سازی و شوک درمانی می کرد. بیشتر این قربانیان بر اثر این آزمایشات و یا در نتیجه عفونت ناشی از آن مردند. یک نمونه از این گونه آزمایشات این چنین شرح داده شده است:
«ابتدا دستیاران دکتر یوزف منگله 14 جفت از دوقلوهای همسان را گردآوری نمودند و سپس دکتر یوزف منگله آنان را بیهوش نمود و سپس اقدام به تزریق کلورفورم به داخل قلب آنان نمود و همه آنان در دم جان سپردند. منگله سپس اقدام به کالبد شکافی آنان نمود ...»
بعضی اوقات کسانی که سوژه تحقیقاتی منگله می شدند از غذائی بهتر نسبت به دیگر زندانیان برخوردار بودند و از رفتن به اتاق های گاز ایمن بودند، اما بیشتر کسانی که توسط منگله مورد آزمایش قرار می گرفتند کشته می شدند. او زمانی که کودکان مورد آزمایش خود را ویزیت می کرد خود را عمو منگله معرفی می کرد و به آنان شکلات میداد. منگله گاهی اوقان زنان باردار را جستجو می کرد و اقدام به زنده شکافی آنان می نمود. 2 نویسنده به نامهای لوسیت ماتالون و شیلا کوهن در کتابی به نام کودکان در آتش می نویسند که حدودا تعداد 1500 جفت دوقلو در طول جنگ دوم جهانی وارد آشویتس شدند و تا دهه 1980 فقط تعداد 100 جفت از آنان یافت شدند. بسیاری از این افراد روش دوستانه دکتر منگله و شکلات هایش را به یاد می آوردند. او تنها ظرف یک شب تعداد 14 دوقلو را به تنهائی کشت.
در سال 1960 هانس سدلمایر (دوست صمیمی و مشاور خانوادگی منگله) از آسانسیون در پاراگوئه به اروپا بازگشت و با خود یک اعلامیه از طرف دکتر یوزف منگله آورده بود که منگله در آن ادعا نموده بود که من شخصا نه کسی را نکشتم و نه به کسی آسیب وارد کرده ام و نه به کسی صدمه جسمانی وارد کرده ام. منگله مکررا اصرا می کرد که او هیچ جنایتی مرتکب نشده است و در مقابل خود را قربانی یک بی عدالتی بزرگ معرفی می کرد.
در 27 ژانویه 1945 نیروهای اس اس اردوگاه آوویتس را ترک نمودند و منگله به اردوگاه گراس روزن در سیلیسی جنوبی متقل شد و به عنوان پزشک مشغول بکار شد، اما در پایان ماه فوریه به دلیل پیشروی ارتش سرخ اردوگاه گراس روزن نیز منحل شد. منگله برای مدت زمانی کوتاه در اردوگاه های دیگر به کار پرداخت و در تاریخ 2 ماه می به واحد درمانی ورماخت که توسط هانس اتو کاهلر رهبری می شد پیوست. این واحد رزمی به شکلی شتابزده از بوهمیا در مقابل ارتش سرخ عقب نشینی نمود تا از اسارت به دست روسها اجتناب نماید. سرانجام این واحد توسط آمریکائی ها به اسارت گرفته شد.
فرار از آلمان:
منگله ابتدا خود را با اوراق جعلی فریتز هولمن معرفی نمود. از جولای 1945 تا ماه می 1949 او به عنوان یک کارگر مزرعه در یک روستای کوچک در نزدیکی روزنهایم در باواریا به کار مشغول شد. او در این زمان با همسرش و دوست قدیمی خود هانس سیدلمار در ارتباط بود.
هانس سیدلمار مقدمات فرار منگله از طریق بندر جنوا در ایتالیا با نام جعلی هلموت گریگور به آرژانتین را فراهم نمود. همچنین احتمال می رود در صورت وجود شبکه ای به نام اودسا، منگله توسط این شبکه برای فرار کمک دریافت نموده باشد. آرژانتین در آمریکای لاتین به یکی از کشورهای مهم برای گریز نازیها به آن، در پایان جنگ جهانی دوم، مبدل شده بود و شماری از بلندپایهترین مقامات حزب و حکومت نازی در این کشور پنهان شده بودند. گریز سران نازی برای جلوگیری از محاکمه آنها به جرم جنایت جنگی بود تا به سرنوشت بسیاری دیگر که به دام افتاده و از جمله در دادگاه مشهور نورنبرگ به پای میز محاکمه کشانده شده بودند، دچار نگردند.
منگله در آرژانتین:
در بوئنس آیرس (پایتخت آرژانتین) منگله ابتدا به کار در ساختمان سازی پرداخت و سپس به زودی موفق شد با کمک آلمانی های با نفوذ یک زندگی اشرافی را برای چند سال ادامه دهد. او با هانس اولریخ رودل (خلبان برجسته آلمانی) و نیز آدولف آیشمن (از افسران بلندپایه حزب نازی بود که در جریان جنگ جهانی دوم، دستور فرستادن بسیاری از یهودیان را به "کورههای آدمسوزی" صادر کرد) ملاقات می نمود. او در سال 1955 اقدام به خرید 50 درصد سهام شرکت داروسازی فدروفارم نمود و در همان سال نیز از همسرش ایرن که در آلمان زندگی می کرد، جدا شد.
در سال 1956 مارتا منگله همسر کارل (برادر جوانتر یوزف منگله) که از کارل جدا شده بود به اتفاق کارل هاینز پسرش که 14 ساله بود، به بوئنس آیرسِ آرژانتین آمد. در 25 جولای 1958 زمانی که یوزف منگله 47 ساله بود با مارتا که همسر سابق برادرش بود ازدواج نمود، اما آنان از این ازدواج صاحب هیچ فرزندی نشدند. پس از ازدواج با مارتا منگله از مهمانخانه شبانه روزی که در آن زندگی می کرد به حومه بوئنس آیرس نقل مکان نمود و تا سال 1960 در آنجا زندگی می کرد.
منگله زمانی که در بوئنس آیرس بود به طور غیرقانونی اقدام به سقط جنین می کرد و حتی یکبار نیز به دلیل مرگ یکی از بیمارانش توسط پلیس بازداشت شد.
منگله در پاراگوئه:
موساد (سازمان اطلاعات اسرائیل) موفق شد در سال ۱۹۶۰میلادی آدولف آیشمن را در عملیاتی متهورانه و موفق در آرژانتین بیابد و او را برای محاکمه به اسرائیل ببرد. آیشمن بعد از محاکمهای طولانی در سال ۱۹۶۲، از جمله به اتهام "جنایت علیه بشریت" و "جنایت علیه قوم یهود" در اسرائیل با چوبه دار اعدام شد تا تنها کسی باشد که در تاریخ اسرائیل اعدام شده است.
منگله در آرژانتین فردی موفق بود و از دستگیری می گریخت، اما زمانی که اخبارِ دستگیری آیشمن توسط موساد و سپس محاکمه و اعدام او را شنید، در سال 1962 آرژانتین را ترک و به پاراگوئه نقل مکان نمود. اسم او در پاسپورتش در هنگام ورود به پاراگوئه جو منگله بود.
اندکی پس از دستگیری آیشمن در ماه می 1960 به دست عوامل موساد، منگله در خانه اش شناسائی شد. ماموران موساد او را در حالی دیدند که توسط 2 مرد مسلح اسکورت می شد و بسیار محتاطانه رفتار می کرد . تنها مشخصه ظاهری او فاصله بین دو دندان جلویش بود که منگله با گذاشتن سیبیل این مشخصه را پوشانده بود.
عوامل موساد در خصوص اینکه چه زمانی او را بربایند بحث نمودند. آنان به این نتیجه رسیدند که در این زمان نمی توانند یک عملیات مشابه عملیات ربودن آیشمن را انجام دهند. ایزر هارل رئیس بخش اجرائی سرویس مخفی اسرائیل از 1952 تا 1963 شخصا بر عملیات ربودن آیشمن نظارت نمود. زمانی که از او خواسته شد تا در مدت یک هفته ای که هنوز آیشمن در یک خانه امن در حومه بوئنس آیرس نگه داری می شد با اجرای یک عملیات مشابه یوزف منگله را نیز بربایند، ایزر هارل مخالفت نمود و خواستار انتقال سریع آیشمن به اسرائیل شد، زیرا تصور میکرد عملیات دیگری مشابه ربودن آیشمن موجب به خطر افتادن کل عملیات خواهد شد.
منگله احساس می کرد که پاراگوئه امن تر از آرژانتین است، زیرا دیکتاتور آن کشور آلفردو استرائوسنر یک فرد دارای تبار آلمانی بود و از نازیها برای توسعه کشور استفاده می کرد. منگله به حومه شهر هوهنائو نقل مکان نمود که دارای یک جمعیت آلمانی کوچک بود.
منگله در برزیل:
براساس اظهارات یک مقام موساد، اخباری مبنی بر حضور منگله در برزیل به موساد رسید اما به دلیل وقوع جنگ شش روزه در سال 1967 موساد مجبور شد تا تمام انرژی خود را برای این جنگ بکار گیرد. پس از جنگ نیز اسرائیل تصمیم گرفت تا ضمن ایجاد روابط دیپلماتیک با پاراگوئه اقدام به گشایش سفارت در آسانسیون نماید و این مسئله به اسرائیل اجازه می داد تا منگله را تحت پیگرد قانونی قرار دهد.
در همان سال منگله به شهر نووا اروپا در فاصله 200 کیلومتری شهر سائوپائولو (بزرگترین شهر برزیل) نقل مکان نمود. منگله که دچار جنون پارانویا شده بود، به یک مزرعه رفت و یک برج دیده بانی در آن ساخت که می توانست از آنجا تا مسافت های دور را ببیند. او که از سرنوشت آیشمن به شدت ترسیده بود، تعداد زیادی سگ برای محافظت از خود نگه می داشت.
این شهر دارای یک جامعه از آورگان مجارستانی و چک بود و فردی به نام گیتا اشتامر به عنوان مدیر مزرعه برای منگله کار می کرد. در این زمان منگله در امنیت بود، اما زمانی که ارتباط منگله با خانواده اشتامر قطع شد، هانس اولریخ رودل و ولفگانگ گرهارد به منگله پیشنهاد دادند تا به بولیوی نقل مکان نماید و با کلاوس باربی ارتباط یابد، اما منگله این پیشنهاد را رد نمود. او سپس به یک خانه ییلاقی در حومه سائوپائولو نقل مکان نمود. در سال 1977 رولف تنها پسر منگله که هرگز او را ندیده بود به ملاقات پدرش رفت و او را یک نازی غیرپشیمان که هرگز در طول زندگی خود به کسی آسیب نرسانده است، یافت. سلامتی منگله برای سالها هر روز بدتر می شد.
مرگ:
یوزف منگله در تاریخ 7 فوریه 1979 در ساحل شهر برتیوگا (واقع در ایالت سائوپائولویِ برزیل) در حالی که مشغول شنا بود براثر ایست قلبی در آب خفه شد و درگذشت. او در امبو داس آرتس و با نام ولفگانگ گرهارد که از سال 1976 برای خود انتخاب نموده بود، دفن گردید. او هرگز بخاطر جنایاتش احساس پشیمانی نکرد.
او که توسط متفقین از سال 1944 در لیست سیاه متهمین تحت تعقیب قرار گرفته بود در جریان محاکمات نورنبرگ چندین بار اسمش برده شد، اما مقامات متفقین تصور می کردند او کشته شده است، زیرا همسرش ایرن و خانواده اش به متفقین چنین گفته بودند.
در سال 1958 نام منگله در راهنمای تلفن در بوئنس آیرس دیده شد. در سال 1959 این ظن که او همچنان زنده است تقویت شد، زیرا او در سال 1955 از ایرن جدا شد و در سال 1958 با مارتا ازدواج نمود. بنابراین دولت آلمان غربی حکم بازداشت او را صادر نمود و هانس سیدلمایر مباشر خانوادگی منگله به دادگاه احضار شد و از او پرسیده شد که آیا در فرار منگله از او پشتیبانی نموده است و برای او پول فرستاده است؟ سدلمایر گفت که منگله را ندیده است و برایش حتی یک سکه نیز نفرستاده است. از دیگر سو تحقیقات موساد و افرادی مانند سیمون ویزنتال و بت کلارسفیلد، "فرشته مرگ" را تحت پیگرد قرار داد. آیشمن به بازجویش آهارونی اعتراف نمود که منگله را در کافه ای بی سی در آرژانتین دیده است. آخرین اطلاعات از پنهان شدن منگله در پاراگوئه حکایت داشت.
در سال 1985 هانس سیدلمایر مباشر خانوادگی منگله در یک بار پس از خوردن مقدار زیادی مشروب به دوستش گفت که همچنان با یوزف منگله در ارتباط است. دوست او نیز بلافاصله این مسئله را به اطلاع مقامات رساند. متعاقب آن در 31 ماه می 1985 پلیس آلمان غربی به منزل هانس سیدلمایر وارد شد و آنجا را تفتیش نمود. در این تفتیش یک دفترچه آدرس که در یک مکان مخفی پنهان شده بود به همراه مقادیر زیادی نامه از یوزف منگله یافت شد و مشخص گردید که همسر سیدلمایر بصورت پنهانی با منگله توسط نامه در ارتباط بوده و دل به او باخته است. در دفترچه آدرس یک نشانی در برتیوگا یافته شد. پس از مراجعه مقامات به این آدرس که یک خانواده آلمانی در آن زندگی می کرد، این خانواده اعتراف نمود که منگله در حین شنا غرق شده است. پس از نبش قبر مقامات در تاریخ 6 ژوئن 1985 اعلام کردند که این استخوانها به منگله تعلق دارد. از دیگر سو رولف منگله بیانیه ای صادر نمود که در آن اعلام شده بود بدون شک این استخوان ها متعلق به پدرش می باشد.
در سال 1992 آزمایشات DNA مشخص ساخت که این استخوانها متعلق به یوزف منگله که 34 سال از دستگیری فرار نمود می باشد. پس از انجام آزمایشات در پزشکی قانونی سائوپائولو دولت برزیل کوشش نمود تا بقایای یوزف منگله را به آلمان بازگرداند، اما خانواده منگله از پذیرفتن این که این استخوانها به منگله تعلق دارد سرباز زدند و این استخوانها در انبار پزشکی قانونی باقی ماند.
در تاریخ 17 سپتامبر 2007 موزه هلوکاست ایالات متحده آمریکا 8 عکس از یوزف منگله را که در آشوویتس گرفته شده بود، منتشر نمود. این عکسها موجب شد این ادعا که او در آشوویتس حضور داشته است سندیت یابد. در فوریه 2010 دفتر خاطرات یوزف منگله از سال 1960 تا 1979 که مشتمل بر نامه های منگله به پسرش رولف و ولفگانگ گرهارد نیز می شد در یک حراجی به فروش گذاشته شد و یک فرد که نخواست نامش فاش شود آن را به مبلغ 130 هزار یورو خریداری نمود. این مسئله موجب روز اعتراض هائی به خصوص در میان بازماندگان کشتار دسته جمعی گردید.
• باری کُهلر: شکارچی جوان نازیها که گروهی از افسران سابق اس اس را که در برزیل قرار ملاقات دارند، ردگیری کرده و مکالمه بین آنها را ضبط می کند. او تصمیم می گیرد تا اطلاعات خود را در اختیار یاکوف لیبرمن قرار دهد، اما در حین صحبتِ تلفنی با او توسط عواملِ منگله به قتل می رسد.
خط سیر داستان:
همچون بسیاری از رمانهای مهیج، "بچه های برزیلی" هم با یک نقشه شیطانی آغاز می شود:
«سپتامبر 1974: نود و چهار مرد، همگی کارمند دولت، همگی در شرف بازنشسته شدن، همگی افراد بی آزار و ناآشنا با یکدیگر، همگی در فهرستِ مرگِ یک مردِ سفیدپوش.»
یاکوف لیبرمن یهودی اتریشی و شکارچی نازی ها که که زندگیاش را وقف شناسائی جنایتکارانِ جنگیِ نازی و به دادگاه کشاندن آنان کرده است. او مسئول یک دفتر در وینِ اتریش است که کارش ثبت و مستند کردن جنایات علیه بشریت در واقعه هولوکاست است. او موفق شده بسیاری از جنایتکاران نازی را دستگیر کرده و به پای میز محاکمه بکشاند. او یک مرد تقریبا مسن است که از سلامتی مناسبی برخوردار نیست. همسرش نیز چندین سال قبل از دنیا رفته بنابراین زندگیِ شخصی اش هم آنچنان که باید روبراه نیست. حتی در کارش نیز همه چیز به هم ریخته است. بانکی که او سرمایه دفترش را در آن گذاشته بود، ورشکست شده و او مجبور شده بود به خاطر مشکلات مالی به یک دفتر کوچکتر نقل مکان کند؛ که حتی گنجایش پرونده های او را هم نداشت.
در سپتامبر 1974 مرد جوانی به نام باری کُهلر از سائوپائولویِ برزیل با لیبرمن تماس گرفته و ادعا می کند موفق شده گروهی از افسران سابق اس اس را که در برزیل قرار ملاقات داشتند، ردگیری کرده و مکالمه بین آنها را ضبط کند. او در حین صحبت هایش از دکتر یوزف منگله، دکترِ اردوگاه آشوویتس در زمان جنگ جهانی دوم (که آزمایشات وحشتناکی روی قربانیان خود انجام داده بود) نام می برد. براساس گفته های کُهلر، منگله در حال فعال کردن سازمانِ "کامِرادِن وِرک" برای یک ماموریت عجیب و غریب بود: «اعزام شش نفر از افسرهای سابقِ نازیِ عضو اس.اس. برای کشتن 94 مرد در نقاط مختلف دنیا در تاریخ های مشخص که دارای تعدادی ویژگی مشترک هستند؛ همگی کارمند دولت، همگی شصت و پنج ساله و همگی در شرف بازنشسته شدن.»
قبل از اینکه مکالمه تمام شود، باری کُهلر به قتل می رسد و تلفن قطع می شود. لیبرمن از این تماس تلفنی شگفت زده شده و مردد است که نکند این تماس، یک شوخی و سرِ کاری بوده باشد. او شروع به تحقیق کرده و متوجه می شود قتلهایی که کُهلر درموردشان صحبت کرده بود، در حال به وقوع پیوستن هستند. ادامه تحقیقاتِ لیبرمن در اروپا اطلاعات بیشتری در اختیار او قرار نمی دهد. درحین تلاش برای پی بردن به دلیل قتل این مردان عادی با برخی ویژگیهای مشترک، لیبرمن زمانی که برای سخنرانی به آمریکا سفر کرده تصادفا پی می برد که پسرانِ دو نفر از این مردان کاملا شبیه به هم هستند. با تحقیقات بیشتر کم کم مشخص می شود که هر کدام از این 94 هدف، پسری سیزده ساله دارد؛ یک کپیِ ژنتیکی از "آدولف هیتلر" که توسط منگله شبیه سازی شده اند.
منگله درصدد است تا پیشواهایی جدید برای جنبش نازی در سراسر جهان خلق کرده و "رایش چهارم" را احیا کند. در این راستا، او در تلاش است که مسیرِ زندگی این بَدَل ها، دقیقا شبیه زندگی هیتلر باشد. پدر هر کدام از این بچه ها با زنی که 23 سال از خود جوانتر بود، ازدواج کرده و کشتن آنها نیز تلاشی برای بازسازی مرگ پدرِ خودِ هیتلر بود.
لیبرمن موفق می شود هدف بعدیِ منگله را شناسایی کرده و تصمیم می گیرد به او اخطار بدهد که زندگیش در خطر است. هر چند که منگله قبل از او هدف را یافته و می کشد و سپس با لیبرمن روبه رو می شود. لیبرمن تیر خورده و زخمی می شود، اما منگله توسط سگ های وحشی و خطرناک همان مردی که کشته بود، کشته می شود.
نقشه شیطانیِ دکتر منگله متوقف می شود، اما تا آنزمان هجده تا از بَدَل های هیتلر، پدرانشان را از دست داده بودند. لیبرمن لیست آن 94 بَدَل را از بین می برد تا مبادا هیچ شکارچی نازیِ دیگری به بهانه "کپیِ ژنتیکی از هیتلر بودن"، آن پسران بیگناه و بی آزار بکشد.
رمان با توصیف یکی از بدل های هیتلر که در حالِ نقاشی یک مردِ در حال سخنرانی و جمعیتی که دیوانه وار عاشق او هستند و تشویقش می کنند (همچون صحنه سخنرانی هیتلر در فیلمهای قدیمی)، به پایان می رسد:
«دوباره به نقاشی مشغول شد؛ در دنیای نقاشی همه چیز بهتر به نظر می آمد. کارش را بر روی سکوی خطابه و مردی که روی آن ایستاده بود، متمرکز کرد. سکو چون در انتهای استادیوم واقع بود، کوچک به نظر می رسید. قلم مو کشید و قلم مو کشید و قلم مو کشید. دستش را بالاتر آورد و باز هم قلم مو کشید.
راستی آن مرد چه کسی باید باشد؛ آن مرد که بر سکوی خطابه ایستاده است کیست؟ مسلما باید شخص بسیار مهمی باشد. بسیار مهمتر از یک خواننده یا کمدین؛ وگرنه اینهمه مردم که برای دیدنش نمی رفتند. حتما آن مرد کسی است که آن مردم دیوانه وار عاشقش هستند. مردم حاضرند پول زیادی برای رفتن به استادیوم و دیدن او بدهند، و اگر در میان آنها کسی بود که پول لازم را نداشت، آن مرد او را به رایگان راه می داد. کسی که تا این حد مهربان بود.
پسرک تصویریک دوربین تلویزیونی بر بالای گنبد شفاف کشید و نورافکنهایی را رسم کرد که نورشان به طرف آن مرد متمرکز شده بود. او با قلم مو نقاط و خطوط بسیار ظریفی به جای دهان مردمی که در مکانهای نزدیکتر روی سکوها نشسته بودند، رسم کرد. با آن کار به نظر می آمد که آن مردم در حال هورا کشیدن هستند و احساسات آتشین خود را نسبت به آن مرد بیان می کنند. به او می گفتند که تا چه اندازه او را دوست دارند.
او صورت خرد و بینی نوک تیزش را به کاغذ نزدیک کرد و برای مردمی که در مکانهای دورتر نشسته بودند نیز خطوطی بعنوان دهان کشید. موی صافش دوباره سر خورد و روی پیشانی افتاد. لبش را به دندان گرفت و چشمهای آبی روشنش را بحالت نیمه بسته درآورد و با قلم مو با دقت نقطه هایی را روی صورتهای سکوهای آخر استادیوم رسم کرد. نقطه، نقطه، نقطه.
او صدای هورا کشیدن و غریدن مردم را می شنید. غرشهایی از سر عشق که دائما اوج می گرفت و بلندتر می شد. و بعد صدای سنگین پای کسانی که رژه می رفتند. درست مثل صحنه هایی از فیلمهای قدیمی دوران زمامداری هیتلر.»
بچه های برزیلی بر پرده سینما:

در سال 1978 از روی این رمان فیلمی با همین عنوان (The Boys from Brazil) در سبک علمی–تخیلی، تریلر سیاسی، و مهیج به کارگردانی فرانکلین جی. شافنر ساخته شد. بازیگران این فیلم گریگوری پِک (در نقشِ دکتر منگله)، لارنس اولیویر (در نقش یاکوف لیبرمن) و استیو گوتنبرگ (در نقشِ باری کُهلر) بودند. اولیویر که پیش از این با ایفای نقش یک جنایتکار نازی در فیلم دونده ماراتون (جان شلهزینجر، 1976) درخشیده بود، این بار در نقش یک شکارچی نازیها، الگوبرداری شده از شخصیت واقعی سیمون ویزنتال، ظاهر شد.
عامل اصلی در خاطر ماندن این اقتباس از رمانِ ایرا لوین، نه کارگردانی کُند و متوسط شافنر، بلکه بازیهای عالی اکثر بازیگران از اولیویرِ سال خورده گرفته تا گوتنبرگِ جوان و تازهنفس و موسیقیِ مثل همیشه غیرقابل پیشبینیِ جِری گُلداسمیت است.
دیدگاه خود را وارد کنید